English Language & Literature Islamic Azad University Quchan

ELL

آب و هوا
___________________________
Click for Ghuchan, Iran Forecast
Click for Mashhad, Iran Forecast


Click here to join ELLQUCHAN
Click to join ELLQUCHAN



تقویم تاریخ| رویدادهای مهم امروز
بخوانیم,بدانیم,بیندیشیم - هفته دوم آذرماه 84




درخت و پسر

روزی روزگاری درختی بود ... واو پسرک کوچولويی را دوست می داشت. پسرک برگهايش را جمع می کرد از انها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا ميرفت ، از شاخه هايش می آويخت ، تاب می خوردو سيب ميخورد.با همديگر قايم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زير سايه اش می خوابيد .او درخت را دوست می داشت ... خيلی زياد و درخت خوشحال بود . اما زمان می گذشت ، پسرک بزرگ می شدو درخت اغلب تنها بود ( مثل اينکه پسرک يار جديدی پيدا کرده بود) تا يک روز پسرک نزد درخت آمد ، درخت گفت:بيا،پسر،از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور ،سيب بخور و در سايه ام بازی کن و خوشحال باش.پسرک گفت:من ديگر بزرگ شده ام،بالا رفتن و بازی کردن کار من نيست، می خواهم چيزی بخرم و سر گرمی داشته باشم. من به پول احتياج دارم. می توانی کمی پول به من بدهی؟درخت گفت: متاسفم،من پولی ندارم،من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهر ببر و بفروش. آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .پسرک از درخت بالا رفت ، سيب هايش را چيد و برداشت و رفت.درخت خوشحال بود. اما پسرک ديگر تا مدتها باز نگشت... و درخت غمگين بود. تا يک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکا ن خورد و گفت : بيا، پسر، از تنه ام بالا بيا با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش. پسرک گفت : آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتياج دارم . می توانی به من خانه ای بدهی؟ درخت گفت :من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ، ولی تو می توانی شاخه هايم را ببری و برای خودخانه ای بسازی و خوشحال باشی.آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا برای خود خانه ای بسازد .و درخت خوشحال بود.اما پسرک ديگر تا مدتها باز نگشت و وقتی برگشت، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد . با اين همه به زحمت و زمزمه کنان گفت : بيا، پسر، بيا و بازی کن . پسرک گفت : ديگر آنقدر پير و فرسوده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قايقی می خواهم که مرا از اينجا به جايی بسيار دور ببرد . می توانی به من قايقی بدهی ؟درخت گفت: تنه ام را قطع کن و برای خود قايقی بساز ، آ نوقت می توانی با قايقت از اينجا دور شوی ...و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد ، قايقی ساخت و سوار بر آن از انجا دور شد .و درخت خوشحال بود ...اما نه براستی .پس از زمانی دراز پسرک بار ديگر باز گشت درخت گفت : پسر متاسفم ، متاسفم که چيزی ندارم به تو بدهم ...ديگر سيبی برايم نمانده. پسرک گفت : دندانهای من ديگر به درد سيب خوردن نمی خورد . درخت گفت: شاخه ای ندارم که با ان تاب بخوری ... پسرک گفت : آنقدر پير شده ام که نمی توانم با شاخه هايت تاب بخورم . درخت گفت: ديگر تنه ای ندارم که از آن بالا بروی ... پسرک گفت: آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم. درخت آهی کشيد و گفت : افسوس! ای کاش می توانستم چيزی به تو بدهم...اما چيزی برايم نمانده است. من حالا يک کنده پيرم و بس . متاسفم...پسرک گفت : من ديگر به چيز زيادی احتياج ندارم ، بسيار خسته ام . فقط جايی برای نشستن و آسودن می خواهم . همين . درخت گفت: بسيار خوب و تا آ نجا که می توانست خود را بالا کشيد . بسيار خوب ، يک کنده پير بدرد نشستن و آسودن که می خورد . بيا ،پسر، بيا و بنشين و استراحت کن .وپسرک چنان کرد و درخت خوشحال بود
.



هفته اول آذرماه :: بخوانیم,بدانیم,بیندیشیم - اين نشانه يك جامعة مرده است


|posted by khademolreza|1:15 AM
| link Archive | Go To Top| 0 comments



Main Page
Home Page
Email
Orkut

OnLine




MashhadTeam

تبليغات شما در اين بلاگ



بایگانی موضوعی مطالب
Monthly Archives
____________________
آخرين اخبار
____________________