
چشمان تو
فرمانروايی در جنگ؛ سرداری را با همسرش دستگير کرد
فرمانروا ازسردار پرسيد: اگر آزادت کنم چه ميکنی . سردار گفت: به وطنم باز ميگردم وتا آخر عمر فرمان بردارت خواهم بود
فرمانروا گفت :اگر از جان خود و همسرت در گذرم چه ميکنی .سردار گفت : جانم را به فدايت ميکنم
فرمانروا بسيار لذت برد و نه تنها که او را بخشيد بلکه او را به عنوان فرماندار يکی از مناطقش انتخاب کرد
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدی کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود.آيا دقت کردی که صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود
همسرش گفت راستش را بخواهی من دقت نکردم.سردار پرسيد پس تو اين مدت کجا را نگاه ميکردی
همسرش در حاليکه به چشمان او نگاه ميکرد پاسخ داد :به چشمان وچهره مردی خيره بودم که گفت حاضر است جانش را بخاطر من فدا کند
هفته سوم و چهارم شهریورماه :: بخوانیم,بدانیم,بیندیشیم - اعصاب و ميخ